سلام

 

 

من هنوز هستم ... 

 

 

 

 

وقتی قرار نیست که باشد


این روزگار با دل من سازگار نیست

این روزگارِ بی همه چی روزگار نیست

از من نپرس علت تنهائی مرا

راز دل کسی به کسی آشکار نیست

در سرزمین مادری ات هم غریبه ای

وقتی که بخت با دل تنگ تو یار نیست

می آید آن زمان که تو هم زرد میشوی

هر چهار فصل سال عزیزم بهار نیست

وقتی که شهر پر شود از گوشهای کر

شاعر شدن برای کسی افتخار نیست

یک عمر سوختیم ولی یک نفر نگفت

داروی درد هیچ کسی انتظار نیست

هرچند دیر ، تازه به اینجا رسیده ام :

وقتی قرار نیست که باشد ، قرار نیست



بگذار عاشقت باشم



هر چند کم ، بگذار کم کم عاشقت باشم

من می توانم جای او هم عاشقت باشم

لبخند غمگینی به لب داری که می خواهم

در لحظه های شادی و غم عاشقت باشم

ویران نمی خواهم تو را چون سیل ، می خواهم

-        مانند باران نرم و نم نم عاشقت باشم

چون صخره ای افتاده ام در ساحلی تنها ...

دریای من ، من می توانم عاشقت باشم

ای کاش می شد گوشه ی دنجی از این دنیا

حوا شوی ،  من مثل آدم عاشقت باشم

تقدیر خود را می پذیرم ، هر چه بادا باد

باید که در قعر  جهنم عاشقت باشم

من دوست دارم ، دوست دارم عاشقم باشی

من دوست دارم ، دوست دارم عاشقت باشم




بگذار بمیرد ...

 

 

بگذار بمیرد ... که تو را خواب نبیند
این چشمه ی خشکیده ، به خود آب نبیند
 
تا چشم پر از حسرت دریا شدنم را
یک رود که وصل است به مرداب نبیند
 
بگذار که شب کور شود ... کور شود ... کور
لبخند تو را بر لب مهتاب نبیند ...
 
برداشته ام عکس تو را از تن دیوار
تا روی تو را در قفس قاب نبیند

 

بگذار بمیرد که کسی هر شب و هر روز
اینقدر مرا خسته و بی تاب نبیند ...

 

 

سلام ....



ناز چشمان تو در آینه دیدن دارد

ناز کن ، ناز نگاه تو خریدن  دارد

سینه ام بوم سفیدی ست به اندازه ی تو

طرح اندام تو ای دوست کشیدن دارد

خنده ات حال عجیبی ست ، دلم می گیرد

تلخی ات قهوه ی گرمی ست ، چشیدن دارد

خسته ام از سفر و جاده و ساک و چمدان

خسته ام خسته ، دلم شوق رسیدن دارد

ماه من باش که امروز پلنگ دل من

خسته از دست زمین ، قصد پریدن دارد

غزلم هر چه که دارد همه از لطف تو بود

چون تو را در دل خود داشت شنیدن دارد